گفت چون محمود شاه خسروان

شاعر : عطار

رفت از غزنين به حرب هندوانگفت چون محمود شاه خسروان
دل از آن انبوه پر اندوه ديدهندوان را لشگري انبوه ديد
گفت اگر يابم برين لشگر ظفرنذر کرد آن روز شاه دادگر
جمله برسانم به درويشان راههر غنيمت کافتدم اين جايگاه
بس غنيمت گرد آمد بي‌شمارعاقبت چون يافت نصرت شهريار
برتر از صد خاطر حکمت شناسبود يک جزو غنيمت از قياس
وآن سيه رويان هزيمت يافتندچون ز حد بيرون غنيمت يافتند
کين غنيمت را به درويشان رسانشه کسي را گفت حالي از کسان
تا درين عهد وفا آيم درستزانک با حق نذر دارم از نخست
چون توان دادن به مشتي بي‌خبرهرکسي گفتند چندين مال و زر
يا بگو تا در خزينه مي‌کشنديا سپه را ده که کينه مي‌کشند
در ميان اين و آن حيران بماندشه درين انديشه سرگردان بماند
ليک مردي بي‌دل و ديوانه بودبوالحسيني بود بس فرزانه بود
چون بديد از دور او را پادشاهمي‌گذشت او در ميان آن سپاه
زو بپرسم، هرچ گويد آن کنمگفت آن ديوانه را فرمان کنم
بي غرض گويد سخن وز جايگاهاو چو آزادست از شاه و سپاه
پس نهاد آن قصه با او در ميانخواند آن ديوانه را شاه جهان
کارت آمد با دوجو اين جايگاهبي‌دل ديوانه گفت اي پادشاه
تو بدوجو زو مينديش اي عزيزگر نخواهي داشت با او کار نيز
پس مکن زينجا دوجو کم، شرم دارور دگر با اوت خواهد بود کار
او بکرد آن خود، آن تو کجاستحق چو نصرت داد و کارت کرد راست
عاقبت محمود داشت آن شهريارعاقبت محمود کرد آن زر نثار
چه بضاعت رايج است آن جايگاهديگري گفت اي به حضرت برده راه
آنچ رايج‌تر بود آنجابريمگر بگويي، چون بدين سودا دريم
مردم بي تحفه نبود جز خسيسپيش شاهان تحفه‌اي بايد نفيس
آنچ آنجا آن نيابند آن بريگفت اي سايل اگر فرمان بري
بردن آن بر تو کي زيبا بودهرچ تو زينجا بري کانجا بود
طاعت روحانيون بسيار هستعلم هست آنجايگه و اسرار هست
زانک اين آنجا نشان ندهد کسيسوز جان و درد دل مي‌بر بسي
مي‌برد بوي جگر تا پيش گاهگر برآيد از سردردي يک آه
قشر جانت نفس نافرمان تستجايگاه خاص مغز جان تست
مرد را حالي خلاص آيد پديدآه اگر از جاي خاص آيد پديد